سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اولین بار...

 

اولین نوشته منه..و ممکنه خیلی از عزیران و کسانی که این نوشته رو بخونند با خودشون بگن که این کیه دیگه...من خودم رو معرفی میکنم...طلوع هستم..از دیار زاگرس و دختر ایران زمینم..


  "سلام استاد"استاد با ابرو های گره خورده به دختر نگاه کرد وگفت"علیک سلام.لطفا از این به بعد تکرار نشه"دختر وارد شد وگفت"چشم.من رستگار هستم"استاد سری تکون داد و به درس دادنش ادامه داد.دختر هم رفت ته کلاس که صندلی خالی بود.دختری کنار دستش آروم گفت"چرا دیر کردی نیکا؟"نیکا در حال نگاه کردن به تخته گفت"کارم طول کشید"بعد به دختر کنار نگاه کرد وگفت"راستی رز،پس کو آرمیتا؟"رز به صندلی جلوش اشاره کرد.بعد از کلاس،آرمیتا یه کش و قوسی به بدنش داد وبرگشت به نیکا و رز نگاه کرد وگفت"چقد اخمو بودا؟"نیکا به صندلی تکیه داد و گفت"آره خیلی"بعد چشماشو بست رز گفت"همچین سرد وخشک رفتار میکنه که آدم میگُرخه"آرمیتا از ادای لحن بامزه رز خندید وگفت"بلند شید بریم یه چیزی بخوریم"نیکا چشماشو باز کرد وگفت"پیش به سوی ناهار"هر سه با شوخی و خنده رفتند.

"بدو آرمیتا،الاناست که دیر بشه"آرمیتا رژش رو کمرنگ کرد و گفت"بریم نیکایی"بعد از در خارج شدند و به رز که توی ماشینش منتظر نشسته بود لبخند زدند.توی کلاس هر سه گرم صحبت بودند که نوشین با شوق خاصی وارد کلاس شد و با دیدن اونا گفت"به به احوال سه تفنگدار"بعد اومد رو به روشون روی صندلی نشست نیکا و بقیه سلام کردند.نوشین با عشوه ای ریز گفت"بچه ها کل دانشگاه به هم ریخته"رز اخم ظریفی کرد وگفت"چرا؟مگه خبری شده؟"نوشین با لبخند گفت"از دیروز سه تا پسر خوشتیپ و خوشکل وارد دانشگاه شدن.اونوقت شما میگین چرا و چه خبر شده؟"آرمیتا پفی کرد وگفت"همچین گفتی به هم ریخته که من گفتم حالا چی شده"نوشین با اخم بلند شد وگفت"واقعا که شما ها بی بخارید."بعد از گفتن این حرف از کلاس خارج شد.نیکا آهی کشید وگفت"چه حوصله ای داره"رز و آرمیتا با هم گفتن آره واقعا".

وقت ناهار،هر سه دختر مشغول صرف ناهار بودند که صدایی گفت"اجازه هست ما اینجا بشینیم ؟"هر سه به آقایون که اون سه خوشتیپ بودند نگاه کردند.یکی از اونها گفت"ما رو بابت مزاحمت ببخشید ولی همه ی میز رو پر کردند"هر سه دختر از جاهاشون بلند شدند وبا خوش رویی اشاره به صندلی خالی کردند.بعد از نشستن همه،یکی از پسرا پرسید" سلف همیشه اینقدر شلوغه؟"آرمیتا گفت"میشه گفت تقریبا.ولی ظاهرا شما تازه به این دانشگاه اومدید.درسته؟"یکی از اونا گفت"بله ما هر سه نفر انتقالی اونم با مکافات اومدیم"بعد ادامه داد"من کامران ایمان شاهی هستم.اینا هم دوستای من،مهراد امیری و آرتین رسولی هستند"هر سه دختر بالبخند اظهار خوشبختی کردند پسرا هم متقابلا لبخند زدند.آرمیتا گفت"منم آرمیتا بازرگان هستم و اینها هم دوستای خوبم،رز شجاعی ونیکا رستگار هستند."پسرا هم با لبخند گفتند"ما هم خوشبختیم"بعد شروع به خوردن کردن.در حین غذا خوردن آرتین به کامران گفت"فردا باید دنبال خونه مناسب باشیم"مهراد گفت"راست میگه،هتل که جای زندگی نیست"رز گفت"عذر میخوام ولی مگه شما خوابگاه نگرفتید؟"کامران گفت"نه چون انتقالی گرفتیم خوابگاه بهمون ندادند."رز نگاهی به آرمیتا و نیکا انداخت اونا هم سرشون تکون دادند.به پسرا نگاه کرد وگفت"من یک خونه دو واحدی دارم که یک واحدش رو به آرمیتا و نیکا دادم.اگه مایل باشید میتونم واحد دوم رو به شما اجاره بدم"هر سه پسر به همدیگه نگاه کردند و بعد مهراد با لبخند به رز و دخترا نگاه کرد وگفت"اگه این لطف رو در حق ما بکنید که حسابی ما شرمندتون میشیم"رز لبخند زد وگفت"دشمنتون شرمنده.پس امروز بعد ازظهر میریم خونه رو ببینید اگه مورد پسندتون بود فردا میریم محضر"هر سه موافقت کردند.بعد از اتمام غذا،آرتین به دخترا نگاه کرد وگفت"میدونم اعتماد کردن به سه پسر مجرد سخته ولی قول میدیم که از اعتمادتون سواستفاده نکنیم"بعد از کنار شون رفتند.نیکا آروم گفت"بابا اینا دیگه کی اند؟"آرمیتا آروم خندید وگفت"بچه ها دهن نوشین رو "هر سه با دیدن تعجب نوشین ریز خندیدن.

"وای استاد،شما چقد زود رسیدید؟"استاد با اخم عینکشو جا به جا کرد وگفت"بازم که می بینم خانم رستگار و دار دسته اش دیر اومدید؟"آرمیتا متعجب به ساعت مچیش نگاه کرد وگفت"ولی استاد الان که ساعت دقیقا ده"استاد با اخم بشتر گفت"نه خیر خانم بازرگان،الان ساعت ده و نه دقیقه و 27ثانیه اس"هر سه دختر چشماشون از تعجب به اندازه توپ تنیس شد."وای وای استاد،دیدید  چی شد؟"صدای کامران بود.استاد به کامران نگاه کرد،کامران گفت"حواس که ندارم.من یادم رفته بود ساعت شروع کلاس رو به خانما بگم"استاد گفت"اشتباه کردید"آرتین گفت"بله کاملا حق با شماست.حالا این دفعه اونا رو به بزرگواری خودتون ببخشید"استاد سکوت کرد مهراد به دخترا اشاره کرد که برند بشینند.

توی محوطه دانشگاه،نیکا جزوه اش رو بست وگفت"نمی دونستم اینقدر دقیقه و سوزنش دقیقا به من گیر میکنه"همیشه همین طوریه"دخترا برگشتند و هر سه پسر نگاه کردند.نیکا گفت"خدا به داد ما برسه"در همین لحظه گوشی همراه رز به صدا در اومد.رز به صفحه گوشی که نگاه کرد آهی کشید و به دخترا نگاه کرد وگفت"شب می بینمتون"آرمیتا گفت"بازم؟"رز سرش رو تکون داد.نیکا گفت"میخوای ما هم بیایم؟"رز گفت"نه از عهده اش برمیام"بعد گونه های دوستاش رو بوسید واز پسرها خداحافظی کرد و رفت.مهراد گفت"مشکلی پیش اومده؟"آرمیتا در حالی که داشت با نگاهش رز رو بدرقه میکرد گفت"امیدوارم پیش نیاد".

رز کیفش رو کنارش  روی صندلی گذاشت و دوباره به گوشیش نگاه کرد و جواب داد"بله مش رجب؟" صدایی پیر از اون خط گفت"خانم شما کجایید،آقا دوباره داد و بی داد راه انداخته"رز ماشین رو روشن کرد وگفت"دارم میام"

آرمیتا با لبخند شرمگینی گفت"چشم ولی اجازه بدین یه وقت دیگه ای مزاحم میشیم"کامران گفت"باشه به هر حال باعث افتخاره که میزبان شما باشیم"آرمیتا لبخند کمرنگی زد.

"بهت میگم بیا دستامو باز کن"رز اشکاشو پاک کرد وگفت"نمی تونم آرش.تو باید.."آرش اینبار با داد بلندی گفت"خ ف ه شو بهت میگم بیا دستامو باز کن"رز در حالیکه سرنگ رو پر از مایع میکرد آروم و با صدایی گرفته گفت"مش رجب دستش رو سفت نگه دار"بعد رفت سمت آرش و آروم گفت"من رو ببخش"و قطره اشک مسیرش رو روی گونه رز پیدا کرد.

"سلام"رز به نیکا و آرمیتا سلام کرد وگفت"اتفاقی افتاده؟"نیکا گفت"این سوال رو ما باید بپرسیم"رز در حالیکه روی مبل می نشست گفت"بشینید"بعد از نشستن دوستاش گفت"کل خونه رو گذاشته بود روی سرش .تا بهش آرام بخش نزدم آروم نگرفت"آرمیتا گفت"اوف من نمیدونم که چرا داری خودتو با آرش خسته میکنی.حیف تو که داری برای همچین آدمی زحمت میکشی"نیکا گفت"رزی میای بریم یه چرخ بزنیم؟"رز گفت"نه من خسته ام شما اگه میخواید سوئیچ ماشین رو بردارید"ارمیتا مقنعه اش رو از سرش در آورد وگفت"کجا بریم ما دونفر،ناسلامتی به ما میگن سه تفنگدار نه دو تفنگدار"هر سه خندیدن ونیکا گفت"راستی مستاجرات فردا شب ما رو برای شام دعوت کردند که ما  واسه یه روز دیگه ای گذاشتیم "رز با تعجب گفت"چرا؟"آرمیتا گفت"واسه تشکر اونم بخاطر خونه گویا"بعد مشغول دیدن تلویزیونی شد که نیکا تازه روشنش کرد.

مش رجب من میرم پیش نیکا وآرمیتا.این قرص رو میذارم روی میز آشپزخونه که یک ساعت دیگه بدین به آرش..یادتون نره"مش رجب چشمی گفت. رز میخواست بره که ایستاد و به مش رجب نگاه کرد و صداش زد.مش رجب به رز نگاه کرد.رز با لبخند گفت"از شما و سلطان بانو خیلی مچکرم"مش رجب لبخند پدرانه ای زد وگفت"برو دخترم.خدا پشت و پناهت"رز با لبخند از در خارج شد.

"دیگه ببخشید،پذیرایی ما به پای پذیرایی شما خانما نمیرسه"آرمیتا در حالیکه لیوان شربت رو از روی سینی برمیداشت گفت"اختیار دارید"کامران سینی رو به طرف نیکا گرفت وتعارف کرد و بعد هم نشست.رز گفت"شماها چند وقته که استاد نوروزی رو میشناسید؟"آرتین گفت"قبلا افتخار شاگردی رو داشتیم که ناگفته نماند پوستمون رو زنده زنده کند تا ترم تموم شد"نیکا گفت"پس خدا به داد ما برسه"مهراد گفت"واقعا"کامران رو به رز گفت"خانم رستگار میشه یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟"رز با لبخند گفت"البته ولی لازم نیست اینقدر رسمی صحبت کنید"کامران گفت"مچکرم.خانم رز شما جرا به ما خونه رو اجاره دادید؟یعنی منظورم اینه که شما هیچ شناختی از ما نداشتید و یا ندارید"رز لبخندش کمرنگ شد وگفت"نمی دونم شاید بخاطر بهتر شدن حال آرش"آرتین گفت"خب چرا بخاطر برادرتون؟"رز به یک نقطه ی نامعلومی خیره شد وگفت"آرش برادر من نیست.اون همسر سابق منه"بعد آهی کشید وگفت"سه سال پیش با آرش آشنا شدم،برادر یکی ازهمسایه ها بود روزای اول به رفتاری عاشقانه اش توجهی نمیکردم ولی بعد از یک مدت دیدم دلم رو بهش باختم.خانواده هامون به شدت مخالف این وصلت بودند ولی ما با تمام مخالفت ها با هم ازدواج کردیم البته بعدش به طور کلی از خانواده هامون طرد شدیم.زندگی خوب و خوشی رو داشتیم آرش هم چون متخصص اطفال بود یک مطب برای خودش و زد و شبا میرفت بیمارستان شیفتی کار میکرد.ماه های اول خیلی خوب بود ولی بعد از اینکه میرفت بیمارستان دیگه نمی تونستیم مث قبل همدیگر ببینیم.رفته  رفته رفتاراش سرد شدند و دیگه مث قبل گرم و صمیمی نبود تا اینکه متوجه شدم سرش خیلی وقته که جای دیگه گرمه.نمی فهمیدم و نفهمیدم که کجای زندگیم رو براش کم گذاشتم ولی بازم سکوت کردم حرفی نزدم.تا اینکه دومین سالگرد ازدواجمون بهم گفت"بهتره از هم جدا بشیم"اشک توی چشماش پیدا شد ولی باز ادامه داد"این خونه ای که شما دارید توش زندگی میکنید مال خودمه یعنی از پول مهریه ام خریدم بعد از طلاق تا یک ماه دچار افسردگی بودم "بعد به آرمیتا و نیکا که چشماشون نم داشت نگاه کرد وگفت"اگه این دونفر کنارم نبودند قطعا از تنهایی دق میکردم . با کمکشون تونستم درس بخونم و افسردگیم رو برطرف کنم "بعد به پسرا نگاه داد و باز ادامه داد"یک روزی ما مشغول درس خوندن بودیم که سلطان بانو با من تماس گرفت و گریه میکرد و لا به لای گریه هاش گفت"خانم،آقا آرش تصادف کرده و خانمش در جا فوت کرد ولی آرش.."آهی کشید وگفت"اون بعد از به هوش اومدند وقتی میفهمه که زنش فوت کرده دچار حمله شدید عصبی میشه وبعد هم به افسردگی شدید مبتلا میشه .خانواده آرش بعد از متوجه شدن این موضوع خودشون رو کنار زدند و منم مجبور شدم به خاطر اون چند ماه که با هم خوش بودیم بیارمش خونه ام .الان یک سالی میشه که دارم ازش مراقبت میکنم.چرا که دکترش تاکید کرده بود که مراقبش باشیم مبادا دست به خودکشی بزنه که البته بارها و بارها اینکار رو انجام داده ولی هر بار زود رسیدیم"مهراد دستمال کاغذی رو از توی جعبه بیرون کشید و به رز داد وگفت"متاسفیم که ناراحتتون کردیم"رز اشکاشو با دستمال از روی گونه هاش پاک کرد وگفت"مهم نیست.آرتین گفت"خب حالا بریم چیز مهمی که من واقعا منتظرشم."همگی به آرتین نگاه کردن.آرتین با لحن بامزه ای گفت"احیانا شما منتظر شام نیستید"همگی لبخند زدن.چند دقیقه بعد خنده روی لبای هر 6نفر بود.یکی دو ساعت بعد،رز به پسرا نگاه کرد وگفت"واقعا ازتون ممنونم خیلی وقت بود که اینقدر بهم خوش نگذشته بود"مهراد گفت"ما ازتون ممنونیم که دعوتمون رو قبول کردید."آرمیتا و نیکا هم تشکر کردند و همراه رز پایین رفتن.بعد هم رز بعد از روبوسی با دوستاش سوار ماشینش شد و رفت...ادامه دارد